از غربتهای قديم
(از ميانِ نامهها)
.
... تو را من چشم در راهم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پنج دقيقه دير میرسم. محسن مثل هميشه روی چارپايهاش کنار کتابهايی که روی پلّه چيده، نشستهاست. از او میپرسم دوست من اينجا نيامد؟ همو که میشناسيش. میگويد نه. جلوی تيراژه میايستم و منتظرت میمانم. میدانم وقتی که میگويی میآيی میآيی، اما چه وقتِ آن را خدا میداند. مهم اين است که بالأخره میآيی. چند دقيقهای میمانم، خبری نيست. درون تيراژه میروم. فروشندة هميشگی آنجا نيست. مدتهاست که نيست. آن ديگری هم نيست؛ همان که قد کوتاهی دارد و کمی يُبس است. قفسة کتابهای جديد را که هنوز نوشتة "لطفاً به کتابهای اين قفسه دست نزنيد" روی آن به چشم میخورد نگاه میکنم. باز خوب است که ننوشته لطفاً به کتابهای اين قفسه نگاه نکنيد. گشتی توی کتابفروشی میزنم، بيرون میآيم؛ هنوز نيامدهای. به مرواريد میروم و سراغ قفسة شعر. انتهای قفسه، يک کتاب سرخ بزرگ و يک کتاب آبی کوچکتر به چشم میخورد. رؤيا هستند. اينها هم مثل کلاه سحرآميز شدهاند که هرچه آن را از سر برمیداری، باز يکی ديگر هنوز باقیست. دوباره بيرون میآيم. نيم ساعت از وقت قرار گذشتهاست و تو هنوز نيامدهای. "محال است اشتباه کردهباشد. درست است که جای قرار را مشخص نکرديم، اما وقتی میگوييم روبروی دانشگاه، منظور همان جلوی تيراژه است. اين را خودش خوب میداند. پنجاه دقيقه گذشته، پس کجايی، چرا نمیآيی؟ مُردم از سرما". يک ساعت. به محسن میگويم من میروم سری به کتابفروشیها بزنم، اگر آمد لطفاً به او بگو يا در اين مسير بيايد، يا همينجا باشد زود برمیگردم. و میروم. آهسته میروم و سعی میکنم هم کتابفروشیها و هم رهگذرها را نگاه کنم شايد تو را ببينم ...
آقای آلرسول در زمان نيست، ولی آن جوان مهربان، پشت پيشخوان ايستادهاست و مثل هميشه مرا با روی خوش میپذيرد. به تماشای کتابها میروم. هزارتوهای جديدی میبينم. از او میپرسم و میگويد که در انبار بوده و تازه بيرون آوردهاند. درواقع تنها قيمتشان جديد است. شگفتا که چطور میتوان اينهمه هزارتو را در انبار نگاه داشت. موقع خداحافظی حس میکنم اين جوان چه شباهت غريبی با مسيح دارد.
هوا سرد است، دستهايم را در جيب میکنم. "نکند آمدهباشی و نديدهباشمت". سر برمیگردانم، هنوز میتوانم جلوی تيراژه را ببينم. نه، نيامدهای. "میروم و برمیگردم، اگر هم بيايی چند دقيقه منتظر میمانی". به راهم ادامه میدهم. بديعزاده باز هنوز در نوارفروشیِ زيرپله دارد میخواند: شد خزان، گلشن آشنايی ... فروشندة علمی و فرهنگی هم مثل سابق با من خوب است؛صد البته نه آنقدر که با تو. از امير کبير هم که میگويند خدمات شايستهای به فرهنگ اين مرز و بوم کردهاست، میگذرم. میروم به طبقة سوم يک ساختمان قديمی. فروشنده همان است، فقط کمی پير شدهاست. و مثل هميشه مرا نمیشناسد. تنها برای اينکه پاسخش را بشنوم، قيمت کتابی را از او میپرسم. میگويد: "اين ..... پونصد تومن هستش".
هوا دارد تاريک میشود. پيوند و سپهر و پيام. اينجا جاويدان بود. از نيل عبور میکنم و به آگاه نمیرسم. طهوری اينجاست. میروم تو. پيرمرد نيست اما پسرانش چرا. سراغ حُسن و دل را میگيرم، که ندارند.
بيرون که میآيم هوا ديگر تاريک شدهاست. "سريع برگردم که به تو برسم". کتابفروشیها را يکی بعد از ديگری رد میکنم بی اينکه ديگر نگاهی به آنها بکنم. امروز کاری با آنها نداشتهام، فقط میخواستم وقتم را بگذرانم تا تو بيايی. نوای بديعزاده هنوز به گوش میرسد: ... عمر من ای گل، طی شد بهر تو ... زمان را رد میکنم. به تيراژه که میرسم تو را نمیيابم. "حتماً آمدهای و کمی که ايستادهای، سرما تو را توی يکی از کتابفروشیها راندهاست. بگذار از محسن سراغت را بگيرم". اما محسن هم آنجا نيست. به جايش پيرمردی با موهای سفيد و پوستی چروکيده روی همان چارپايه نشسته و سرش پايين است. انگار چُرت میزند. "پس محسن کجا رفته؟" میپرسم ببخشيد پدر، میدانيد محسن کجاست؟ سرش را بلند میکند؛ او را میشناسم. میگويد: "دوستت نيامد".
تهران، چهارم اسفند هزار و سیصد و هفتاد و دو
بازنويسی : ونکوور هشتم اُرديبهشت هزار و سیصد و هشتاد و نه
.