نمیداند چرا ناگهان سالها بعد به ياد شبی افتاد که به او گفتهشد کارش که تمام شد برود بالا. کارش که تمام شد رفت بالا. خسته و گرسنه، و کمی نوشیده. او منتظرش بود. سیگاری دستش بود. آن را چند بار پشت ناخنش زد و داد دست او و برایش فندک زد. سیگار را گیراند. سالن تمیز و نیمهتاریک بود. نور از گوشة دیگر به این کنج میرسید. او مراقب بود که خاکستر سیگار روی زمین نریزد. آن را آرام کف دستش تکان داد و رد کرد به او. سالن روشنتر شدهبود انگار. دور تا دور میز و صندلی ، وسط آن هم خالی برای رقص. چقدر دوست داشت که شروع کند به رقص. بچرخد و خود را تاب بدهد. موسیقی هم نیاز نداشت. رقص وقتی که بخواهد بیاید، موسیقیاش را با خودش میآورد. فکر کرد که راستی اول رقص آمد یا که موسیقی؟ اما حیف که نمیتوانست حتی جُنب بخورد ؛ او داشت یکریز حرف میزد و میباید به حرفش گوش میداد. میباید مبادی آداب میبود. نه تنها حالا پس از سالها ، بلکه حتی از همان شب به بعد هم دیگر هرگز به یاد ندارد که او آن شب در بارة چه چیز حرف میزد. یا که زدهبود. یا که زد. نور سالن چشمانش را میزد. نمیدانست چند ساعت بود که او داشت مدام حرف میزد. دوست داشت زودتر از آنجا برود. دستش را بالا آورد تا به ساعتش نگاه کند و برای چندمین بار در آن روز به یاد آورد که ساعتش را در خانه جا گذاشتهاست. فکر کرد همین حالاست که اتوبوسش برود و او ناچار شود نیم ساعت دیگر توی سرما در ایستگاه منتظر بماند. گفت با اجازه من بروم. پلّههای تاریک را با احتیاط زیاد پایین رفت ، در را باز کرد، بیرون رفت. چه هوای خنک دلچسبی بود. نفس عمیقی کشید ؛ انگار زندانیای که پس از سالها آزاد شدهباشد. باران به صورتش میخورد. اگر ساعت نداشت چتر اما داشت. ولی دوست نداشت آن را باز کند. همینطور که میرفت، صورتش را هرازگاه به سمت باران میگرفت. پیش خود دعا کرد که کاش اتوبوسش رفتهباشد تا خود را مجبور به سوار شدن نبیند. دوست داشت در باران راه برود. ولی عجیب بود که هرچه میرفت به سر خیابان نمیرسید. این چند دقیقه را انگار چند ساعت در راه بود تا که بالأخره به خیابان "مارین" رسید. رفت کنار خیابان و تا دوردستها که نگاه کرد اتوبوسی ندید. خوشحال شد. گفت چند ایستگاه پیاده میرود تا آب و هوایی هم خوردهباشد. از این فکر خندهاش گرفت چون هم داشت آب میخورد و هم هوا. تازه داشت مفهوم ترکیب "آب و هوا" را بهتر میفهمید. و باز هم خندید. رهگذری که از کنارش میگذشت زیرچشمی نگاهی به سراپایش انداخت و با احتیاط رد شد.همینطور که میرفت خیابان برایش غریبه داشت میشد.نه اینکه غریبه شود، بلکه آشناییاش داشت دور میشد. جای آشناییاش با آشناییِ خیلی دوری داشت عوض میشد. دیگر به خاطر نمیآورد ایستگاه بعدی کجا بود. اما چقدر این باغچة کنار پیادهرو آشنا بود. کجا آن را دیدهبود قبلاً ؟ یادش آمد: شیراز، بلوار زند. آن خیابانِ دوردستِ خاطره، زیر پایش میگذشت و همه چیزش آشنا بود. حتی آن کثیفیها جای خود را به این تمیزی دادهبودند. به خود گفت من کجا هستم؟ حالا چرا شیراز؟ " آهای بُزمجّه، تو هیچ میدونی اینجا کجان؟ " . از این حرف خندهاش نگرفت؛ ترسید. نمیدانست کجاست و کدامیک را باور کند. هرچه میرفت در شیراز بود، ولی با اسمهایی عجیب و حروفی ناخوانا. چقدر گرسنهاش بود. چقدر تشنه. چقدر دلش یک چیز سرد و خامهای میخواست؛ دلش بستنی میخواست. خودش را در چند قدمی یک ایستگاه دید. ظاهر ایستگاه برایش عجیب آمد. چنین ایستگاهی در شیراز چه میکرد؟ شمارة اتوبوسی که ایستاد او را کمی به خود آورد. یادش آمد که هر شب با همین خط به خانه میرود. با احتیاط سوار شد چون نمیدانست به کجا قرار است برود. میدانست که به خانه میخواهد برود اما چطور؟ این خط بیگانه در خیابان زند راهی به خانة او نداشت. اما دیگر سوار شدهبود. راننده نگاه عجیبی به او کردهبود. شاید به خاطر لباسهای سراسر خیس و چتر بستهای بود که او در دست داشت. شاید او هم فهمیدهبود که او خود را در شیراز میداند. شاید هم میخواست او را تحویل پلیس دهد تا دیگر از این غلطها نکند. کنار شیشه نشست. همه به او نگاه میکردند انگار که فهمیدهباشند او چه کار کرده. صورتش را به سمت شیشه چرخاند تا هم از نگاهها فرار کردهباشد و هم ایستگاههای آشنا را به یاد آورد. گاهی هم از انعکاس روی شیشه، مردم داخل اتوبوس را نگاه میکرد که داشتند نگاهش میکردند هنوز. خیلی طول کشید؛ اتوبوس هیچوقت اینقدر در راه نبود تا برسد. ذهنش جرقهای زد و خیابانی را شناخت. زنگ را نواخت. پیاده شد. هنوز یک ایستگاه دیگر ماندهبود تا به خانه برسد اما ترجیح داد همانجا پیاده شود تا مبادا ایستگاه خانه را گم بکند. چند ساعت دیگر پیاده رفت تا به خانه رسید. خوب که گوش کرد دید انگار صدایی از توی خانه میآید. ترسید و کمی مکث کرد. نکند اشتباه آمدهباشد. کمی دور و بر را نگاه کرد. به خود گفت اگر کلیدم این در را باز کند پس این خانه خانة من است. کلید را با تردید داخل قفل کرد و چرخاند در باز شد. هنوز از توی خانه صدا میآمد. داخل که شد خشکش زد؛ خودش را دید که روی تخت دراز کشیده و دارد تلویزیون تماشا میکند. همانطور دراز کشیده، بی که صورتش را برگرداند گفت:" امشب خیلی دیر آمدی، باز هم گم شدهبودی؟ غذایت روی اجاق آماده است". نگاه کرد ؛ غذایش روی اجاق آماده بود.
1 نظرات:
به علف نگاه که میکند
در علتِ علف مینشيند
در جائی که به سمتِ رفته اگر نگاه کند
سرگیجه میگيرد
و علف، تار میشود
رویایی، لبريخته 14
ارسال یک نظر