۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

نود روز در قُربت



"مِی‌نوشت"


سرِ شب، در ترافيک سنگينِ يکی از خيابانهای تهران، پشت فرمان نشسته‌بود با خيال تخت که تا ساعتها ميهمان اين راه‌بندان خواهدبود. او همين الآن از اين چند کلمه‌ای که نوشتم خنده‌اش گرفت زيرا گفتگوی دوری با دوستی در بارة پشت و جلوی اشیا را به ياد آورد، و اينکه آيا بايد گفت پشت فرمان يا جلوی فرمان؟ يا که پشت کامپيوتر يا جلوی آن؟ در آن ترافيک سنگين سرشب هم باز خنده‌اش گرفت چون نمی‌دانست کجا نشسته‌است و موقعيت او نسبت به فرمان چیست. در آينه، ماشين پشتی را ديد که چند جوان در آن مشغول دست زدن و شادی و رقص بودند. حرفهای مرد جوان راننده‌ای که همين چند شب پیش به مقصدش رسانده‌بود را به ياد آورد: "آقا ما نصف عمرمان در راه‌بندان تلف می‌شود آقا". به خود گفت که مرد جوان راست می‌گفت. دوباره به ماشين پشتی که صدای موسيقی و دست و شادی از آن بلند بود نگاه کرد اما اين يکی در نظرش اتلاف عمر نيامد، و نبود. حتی اگر هم بود، اما شايد او بدش هم نمی‌آمد که اگر می‌شد از آينه به ماشين پشتی سفر کند و در آن اتلاف عمر کمی شريک شود؛ هر چه بود بهتر از اين تنها و بيکار نشستن بود. اين فکرِ از آينه رفتن در نظرش کمی غيرواقعی آمد. راه ديگری هم وجود داشت، اينکه در را باز کند، پياده شود، و به هوای خستگیِ بدنش را در کردن، چند تکان مختصری به خودش بدهد. خوبی‌اش اين بود که امکان داشت چند نفر ديگر هم که منتظر چنين لحظه‌ای بوده‌اند به او بپيوندند و صحنه کامل شود. صدای زنانه‌ای او را به خود آورد که: "آقا، نمی‌خواهی حرکت کنی؟" . سر چرخاند به سمت صدا و در ماشين کناری دختری ديد زيبا، که داشت می‌خنديد. "خيلی توی فکری؛ بی‌خيال، درست می‌شود". او هم خنديد و گفت که چند قدم جلوتر چندان فرقی هم با آنجايي که بودند نمی‌کرد و خیلی خوب بود اگر درست می‌شد. دختر نمی‌دانست او در چه فکری بوده‌است. اگر می‌دانست و درست می‌شد، همگی روی خيابان و لابلای ماشينها مشغول رقص و پايکوبی می‌شدند. نوجوانی چند دسته گل نرگس در دست، ميان ماشينها می‌گشت. به ياد فيلم "دختر گل‌فروش" افتاد که سالها سال قبل آن را از تلويزيون ديده‌بود. آن زمان که خروار خروار فيلمهای آسیای دوربه خورد مردم داده‌می‌شد. که در ميان آن خروارها فيلمهای به ياد ماندنیِ سينما هم جسته و گريخته پيدا می‌شد. يادش آمد که چقدر اشک ريخته‌بود. دلش گرفت. فکر کرد يک دسته نرگس بخرد با خود ببرد. اما در این راه‌بندان حس چشايي‌اش بيشتر تحريک شده‌بود تا حس بينايي. گفت نمی‌شود نرگس را خورد. نمی‌شود؟ يادش افتاد که يادش به خير، يک تومان به لبويي می‌داديم و يک بشقاب پُر لبو می‌گرفتيم؛ که تازه ـ به قول بچه‌ها ـ مُشتـقش هم منفی بود. دود سيگارش را که از پنجره فوت میکرد بیرون فکر کرد با اينکه نرگس گل خیلی زيبايی‌ست، اما الآن لبو چيز ديگری‌ست.


***

پرسيد از کدام بريزد؟ گفتم از همان وطنیِ خودمان؛ از همان دست‌سازِ "موسیو نوريک"، که کاش هميشه باشد و بسازد. هرچند که مرگ حق است، اما اگر هم زمانی برود، نور به قبرش ببارد. گفتم پُر کن احمد، پُر کن.


و شجريان در ذهنم خواند پياله را ...


.

3 نظرات:

فریبا گفت...

امااکر می دانست که شاید بتواند بفهمد ممکن بوددرست شود...!
اگر زندگی یادمی گرفت که هول برش ندارد!واگر عمر می فهمید که خود را نه در راه بندان که در میان اگرهاو اماهای کهنه تلف نکند! چون هنوز تعداد زیادی ازآنهارا فرارویمان داریم که امیدبخشمان هستندو اگر می دانستیم که شاید چندقدم جلوتر متفاوت باشدازایستادن درسکون واگر می دانستیم که خیلی خوب بودمی فهمیدیم و خیلی بهتر بوداشتباه نمی پنداشتیم و ...اصلا" بدون اگر و اما و ای کاش و یادش به خیر، ساده تر است .

ناشناس گفت...

نمی دونم چند تا نوریک می فروش در تهران هست. اما منم از نوریک می گرفتم.
اینقدر هم مشروب خوردم که کبدم از کار افتاد. ربطی به نوریک و عرقش نداشت مشکل از من بود که نمی دونستم چطور باید مشروب خورد.
الان نزدیک شش ماهه لب نزدم و به این فکر می کنم که این توبه من چقدر دوام خواهد آورد.

فروغ گفت...

سلام نادر جان،
به نظر من به جز خط اول، بقیه خیلی معمولی است و به نظر می‌آید با عجله نوشته شده و زیاد چیز خاصی ندارد.